Stock Exchange     Insurance     Banking

Stock Exchange Insurance Banking

بیمه-معرفی شیوه های جدید سرمایه گذاری-آخرین اخبار بانکداری-بورسهای بین المللی وداخلی-کسب وکار در دنیای مجازی-آموزش-اخبار-حوادث-بیمه-تجزیه وتحلیل صورتهای مالی-نرم افزار-مطالب آموزشی-اپل-اندروید-آنتی ویروس-آموزش زبان-قالب سایت-نرم افزار -قیمت انواع خودرو-سیب
Stock Exchange     Insurance     Banking

Stock Exchange Insurance Banking

بیمه-معرفی شیوه های جدید سرمایه گذاری-آخرین اخبار بانکداری-بورسهای بین المللی وداخلی-کسب وکار در دنیای مجازی-آموزش-اخبار-حوادث-بیمه-تجزیه وتحلیل صورتهای مالی-نرم افزار-مطالب آموزشی-اپل-اندروید-آنتی ویروس-آموزش زبان-قالب سایت-نرم افزار -قیمت انواع خودرو-سیب

داستانهای شیوانا


Image result for ‫شیوانا‬‎

  مرد دوره گرد

شیوانا جعبه ای بزرگ پر از مواد غذایی و سکه وطلا را به خانه زنی با چندین بچه قد ونیم قد برد . زن خانه وقتی بسته های غذا و پول را دید شروع کرد به بدگویی از همسرش و گفت: " ای کاش همه مثل شما اهل معرفت و جوانمردی بودند. شوهر من آهنگری بود ، که از روی بی عقلی دست راست ونصف صورتش را در یک حادثه در کارگاه آهنگری از دست داد و مدتی بعد از سوختگی علیل و از کار افتاده گوشه خانه افتاد تا درمان شود. وقتی هنوز مریض و بی حال بود چندین بار در مورد برگشت سر کارش با او صحبت کردم ولی به جای اینکه دوباره سر کار آهنگری برود می گفت که دیگر با این بدنش چنین کاری از او ساخته نیست و تصمیم دارد سراغ کار دیگر برود .من هم که دیدم او دیگر به درد ما نمی خورد ، برادرانم را صدا زدم و با کمک آنها او از خانه و دهکده بیرون انداختیم تا لا اقل خرج اضافی او را تحمل نکنیم . با رفتن او ، بقیه هم وقتی فهمیدن وضع ما خراب شده از ما فاصله گرفتن و امروز که شما این بسته های غذا و پول را برایمان آوردید ما به شدت به آنها نیاز داشتیم . ای کاش همه انسانها مثل شما جوانمرد و اهل معرفت بودند! "شیوانا تبسمی کرد وگفت :" حقیقتش من این بسته ها را نفرستادم . یک فروشنده دوره گرد امروز صبح به مدرسه ما آمد و از من خواست تا اینها را به شما بدهم و ببینم حالتان خوب هست یا نه !!؟ همین! 

"شیوانا این را گفت و از زن خداحافظی کرد تا برود . در آخرین لحظات ناگهان برگشت و ادامه داد : " 

راستی یادم رفت بگویم که دست راست و نصف صورت این فروشنده دوره گرد هم سوخته بود ! "

-------------------------------------------------------------------------------------------------------


آرام ترین انسان روی زمین



یکی از دوستان شیوانا، عارف بزرگ، تاجر مشهوری بود. روزی این تاجر به طور تصادفی تمام اموال خود را از دست داد و ورشکسته شد و از شدت غصه بیمار گشت و در بستر افتاد.
شیوانا به عیادتش رفت و بر بالینش نشست. اما مرد تاجر نمی توانست آرام شود و هر لحظه مضطرب تر و آشفته تر می شد. شیوانا دستی روی شانه دوست بیمارش زد و خطاب به او گفت: دوست داری آرام ترین انسان روی زمین را به تو نشان بدهم که وضعیتش به مراتب از تو بدتر است ولی با همه این ها آرام ترین و شادترین انسان روی زمین نیز هست!؟
دوست شیوانا تبسم تلخی کرد و گفت: مگر کسی می تواند مصیبتی بدتر از این را تجربه کند و باز هم آرام باشد؟ شیوانا سری تکان داد و گفت: آری برخیز تا به تو نشان بدهم.
مرد تاجر را سوار گاری کردند و شیوانا نیز در کنار گاری پای پیاده به حرکت افتاد. یک هفته راه سپردند تا به دهکده دوردستی رسیدند که زلزله یک سال پیش آن را ویران کرده بود. در دهکده زلزله زده، شیوانا سراغ مرد جوانی را گرفت که لقبش آرام ترین انسان روی زمین بود.
وقتی به منزل آرام ترین انسان رسیدند دوست بیمار شیوانا جوانی را دید که درون کلبه ای چوبی ساکن شده است و مشغول نقاشی روی پارچه است. تاجر ورشکسته با تعجب به شیوانا نگریست و در مورد زندگی آرامترین انسان پرسید.
شیوانا او را دعوت به نشستن کرد و در حالی که آرام ترین انسان برای آن ها غذا تهیه می کرد برای تاجر گفت که این مرد جوان، ثروتمندترین مرد این دیار بوده است. اما در اثر زلزله نه تنها همه اموالش را از دست داد بلکه زن و کلیه فرزندان و فامیل هایش را هم از دست داده است. او آرام ترین انسان روی زمین است چون هیچ چیزی برای از دست دادن ندارد و تمام این اتفاقات ناخوشایند را بخشی از بازی خالق هستی با خودش می داند. او راضی است به هر چه اتفاق افتاده است و ایام زندگی خود را به عالی ترین شکل ممکن سپری می کند. او در حال بازسازی دهکده است و قصد دارد دوباره همه چیز را آباد کند و در تنهایی روی پارچه طرح های آرام بخش را نقاشی می کند و به تمام سرزمین های اطراف می فروشد.
مرد تاجر کمی در زندگی و احوال و کردار و رفتار آرام ترین انسان روی زمین دقیق شد و سپس آهی عمیق از ته دل کشید و گفت: فقط کافی است راضی باشی! آرامش بلافاصله می آید!
در این هنگام آرام ترین انسان روی زمین در آستانه در کلبه ظاهر شد و در حالی که لبخند می زد گفت: فقط رضایت کافی نیست! باید در عین رضایت مدام و لحظه به لحظه ، آتش شوق و دوباره سازی را هم دایم در وجودت شعله ور سازی باید در عین رضایت دائم، جرات داشتن آرزوهای بزرگ را هم در وجود خودت تقویت کنی. تنها در این صورت است که آرامش واقعی بر وجودت حاکم خواهد شد.


-----------------------------------------------------------------------



کم کردن سیاهی ذغال

 

شیوانا خبردار شد که یکی از شاگردان مدرسه هر روز وقتی فرصت استراحت و تفریح فراهم می شود ، بقیه شاگردان را گرد خود جمع می کند و در مورد خبرهایی که در دهکده و همینطور مناطق دور و نزدیک شنیده برای آنها ماجرا تعریف می کند. اما با این تفاوت که همه قصه ها و حکایت ها و ماجراهایی که نقل می کند مربوط به حوادث زشت و قتل و سرقت و انسان آزاری و بقیه رفتارهای ناپسند انسان های ناهنجار است.

شیوانا روزی آن شاگرد خوش سخن را در مقابل بقیه اعضای مدرسه احضار کرد و با صدای بلند از او خواست تا دیگر از این داستان های منفی و اتفاقات ناپسند بیرون مدرسه برای شاگردان چیزی نقل نکند.

 آن شاگرد با اعتراض گفت :" اما استاد این ها واقعیت جامعه بیرون مدرسه است و افراد مدرسه حق دارند با این واقعیات آشنا شوند!!"

شیوانا پاسخ داد:" اما مساله اینجاست که بیرون مدرسه اتفاقات مثبت و دوست داشتنی مثل محبت انسان ها به همدیگر و از خود گذشتگی اهالی برای کمک به یکدیگر و هزاران اتفاق امید بخش دیگر هم رخ می دهد. اما تو عمدا اتفاقات آزاردهنده و ناخوشایند را از دل این هزاران اتفاق خوب بیرون می کشی و فقط آنها را نقل می کنی. از سوی دیگر به طور مستمر و دائم مشغول پرکردن ذهن شاگردان با این داستان هایت هستی . نتیجه این قصه گفتن ها از آدم های بد و رفتارهای زشت این است که تو کم کم کاری می کنی که برای شاگردان مدرسه قباحت و زشتی کارهای ناپسند کمتر به چشم آید و آنها باورشان شود که باید با سیاهی ذغال بسازند و آن را به هر قیمتی که هست بپذیرند و با آن کنار بیایند. چون این عادی سازی کارهای ناپسند در نظر شاگردان مدرسه حد پایانی ندارد و هر روز تو با قصه های ناخوشایند بیشتری به آن بال و پر می دهی ، کم کم به صورت یک امر جاافتاده در می آید و زشتی ها و پلیدی ها دیگر آنقدر ناپسند به نظر نمی رسند. در حالی که ما در اینجا جمع شده ایم تا زیبایی خوبی ها و پاکی ها را باور کنیم و به دیگران معرفی نمائیم."


-------------------------------------------


استاد تقلبی

 

روزی برای شیوانا خبر آوردند که در معبدی در ده مجاور فردی ادعا می کند که استاد شیواناست و درس معرفت را او به شیوانا آموخته است

شیوانا تبسمی کرد و گفت : " گرچه این استاد را ندیده ام اما به او سلام برسانید و بگویید خوشحالم به همسایگی ما آمده است همچنین به استاد بگویید تعدادی از شاگردان جدیدم را برایش می فرستم تا در محضر او کسب فیض کنند و درس معرفت را مستقیما از استاد بزرگ بگیرند . "

سپس شیوانا چند تن از شاگردان جدید را به محضر استاد تقلبی فرستاد . استاد تقلبی چندین ماه هر روز عین حرفهایی که شیوانا به بقیه می گفت به شاگردانش منتقل می کرد و روز به روز نیز شاگردان ورزیده تر می شدند . سرانجام بعد از هفت ماه نوبت به درس عملی راه رفتن روی آب رسید . این درس جزو یکی از مراحل پیشرفته ی درسهای معرفت شیوانا بود .

در روز امتحان استاد تقلبی و شاگردانش و شیوانا و مریدانش به لب رودخانه آمدند . شیوانا بدون اینکه کلامی بگوید به استاد تقلبی تعظیمی کرد و به سوی رودخانه رفت و همراه مریدانش از روی آب گذشت و آن سوی رود در کرانه ایستاد . شاگردان استاد تقلبی نیز یکییکی از استاد رخصت گرفتند و به دنبال مریدان شیوانا روی آب راه رفتند و به آن سوی رودخانه رسیدند و نوبت استاد تقلبی رسید . او هم پس از آخرین شاگرد وارد رودخانه شد اما بلافاصله در آب فرو رفت و جریان رودخانه او را با خود برد و شاگردان هر چه تلاش کردند نتوانستند استاد تقلبی را نجات دهند .

یکی از مریدان از شیوانا پرسید : اگر او تقلبی بود پس چرا درس ها به درستی منتقل شده بود و شاگردانش توانستند از آب رد شوند ؟!

شیوانا پاسخ داد : " اصول معرفت مستقل از عارف کار می کند و این عارف است که باید سعی کند تا خودش را به معرفت برساند و دل به معرفت بسپارد . استاد تقلبی گمان می کرد جذابیت درس های شیوانا در خود شیواناست و همین باعث شکستش شد . حال آنکه به خاطر جذابیت مباحث معرفتی است که شیوانا دلنشین شده است . استادی که تفاوت این دو را نمی فهمد تقلبی است

 


----------------------------------------

چه قدر خدا داری؟

مرد و زنی نزد شیوانا آمدند و از او خواستند برای بد رفتاری فرزندانشان توجیهی بیاورد.

مرد گفت :" من همیشه سعی کرده ام در زندگی به خداوند معتقد باشم . همسرم هم همین طور! اما چهار فرزندم نسبت به رعایت مسایل اخلاقی

بی اعتنا هستند و آبروی مارا در دهکده برده اند . چرا با وجودی که هم من و هم همسرم به خالق کاینات معتقدیم دچار این مشکل شده ایم ؟ "

شیوانا از آنها پرسید : " ساختمان خانه خود را برایم تشریح کنید !"

مرد با تعجب جواب داد : " این چه ربطی به موضوع دارد ؟ حیاط بزرگ است و دیوارهای کوتاهی دارد . یک ساختمان بزرگ وسط آن قرار گرفته که داخل

آن اتاق های بزرگ با پنجره های بزرگ ، اثاثیه درون ساختمان هم بسیار کامل است . در گوشه حیاط هم انبار بزرگی داریم ، آن سوی حیاط هم

آشپزخانه و حمام و توالت قرار گرفته است !"

شیوانا پرسید :" درون این خانه بزرگ چه قدر خدا دارید ؟! "

زن با تعجب پرسید :"منظورتان چیست ! مگر می توان درون خانه خدا داشت؟!"

شیوانا گفت :" بله ! فقط اعتقاد داشتن کافی نیست ! باید خدا را در کل زندگی پخش کرد و در هر بخش از زندگی و فکر و کارمان سهم خدا را هم در

نظر بگیریم. برایم بگویید در هر اتاق چه قدر جا برای کارهای خدایی کنار گذاشته اید ؟ آیا تا به حال در آن منزل برای فقیران مراسمی برگزار کرده اید ؟

آیا از آن آشپزخانه برای پختن غذا برای در راه مانده ها و تهی دستان استفاده ای شده است ؟ آیا پرده ای که به پنجره های آویخته اید نقشی خدایی

بر آنها وجود دارد ؟ بروید و ببینید چه قدر در زندگی خودتان خدا را پخش کرده اید و رد پای خدا را در کجاها ی منزلتان می توانید پیدا کنید . اگر چهار فرزند

شما به بیراهه کشانده شده اند ، این نشان این نشان آنست که درآن منزل،حضور خدا را کم دارید . اعتقادی را که مدعی آن هستید به صورت عملی

در زندگی تان پخش کنید ، خواهید دید که نه تنها فرزندان تان بلکه بسیاری از جوانان و پیروان اطراف شما هم به راه راست کشانده خواهند شد ."


------------------------------------------------------------


همان قدر که دیدی !

 

 

 

در بعد از ظهر گرم شیوانا قدم زنان از کنار درختی می گذشت . جوانی را دید که زیر سایه درخت دراز کشیده و خوابیده

است .ناگهان با صدای قدم شیوانا جوان هراسان از جا پرید و سر جایش نشست و نگاهی به شیوانا انداخت و لبخندی زد

و دوباره دراز کشید که بخوابد! شیوانا بالای سر جوان ایستاد و با لبخند پرسید : " چه شد دوباره خوابیدی !؟"

جوان چشمانش را نمیه باز کرد و پاسخ داد : " خواب شیرینی می دیدم که درست در لحظه جالب آن از خواب پریدم !

می خواهم دوباره بخوابم و دنباله آن را ببینم ! "

شیوانا پرسید : " خوابی که دیدی در مورد چه بود ؟"

جوان پاسخ داد : " یکی از آرزوهایم که در بیداری گمان نکنم به آن برسم ، در خواب به حقیقت پیوسته بود ! "

شیوانا سری تکان داد و راه خود را گرفت تا برود و در همان لحظه با صدای بلند خطاب به پسر گفت : " فقط خواب نبین !

خوابت را واقعی کن ! آن رویای شیرین در خواب تو واقعی شد تا اتفاق افتادنش را باور کنی . از این به بعد نوبت توست که

این باور را در زندگی واقعی به حقیقت تبدیل کنی . پس بی جهت با خوابیدن دوباره منتظر بقیه رویا نباش . بقیه رویا را باید

خودت در بیداری بسازی ! "


-----------------------------------


ریسمان نامرئی

 

شیوانا به همراه تعداد زیادی از شاگردان خود صبح زود عازم معبدی در آنسوی کوهستان شدند. ساعتی که راه رفتند به تعدادی دختر و پسر جوان رسیدند که در کنار جاده مشغول استراحت بودند. دختران و پسران کنار جاده وقتی چشمشان به گروه شیوانا افتاد شروع کردند به مسخره کردن آنها و برای هر یک از اعضای گروه اسم حیوانی را درست کردند و با صدای بلند این اسامی ناشایست را تکرار کردند. شیوانا سکوت کرد و هیچ نگفت.وقتی شبانگاه گروه به آنسوی کوهستان رسیدند و در معبد شروع به استراحت نمودند. شیوانا در جمع شاگردان سوالی مطرح کرد و از آنها خواست تااثر گذار ترین خاطره این سفر یک روزه را برای جمع بازگو کنند. تقریبا تمام اعضای گروه مسخره کردن صبحگاهی جوانان کنار جاده را به شکل بازگو کردندو در پایان خاطره از این عده به صورت جوانان خام و ساده لوح یاد کردند. شیوانا تبسمی کرد و گفت:" شما همگی متفق القول خاطره این جوانان را از صبح با خود حمل کردید و در تمام مسیر با این اندیشه کلنجار رفتید که چرا در آن لحظه واکنش مناسبی را از خود ارائه ندادید!؟ شما همگی از این جوانان با صفت ساده لوح و خام یاد کردید اما از این نکته کلیدی غافل بودید که همین افراد ساده لوح و بی ارزش تمام روز شما را هدر دادند و حتی همین الآن هم بخش اعظم فکر و خیال شما را اشغال کردند.اگر حیوانی که وسایل ما را حمل می کرد توسطافساری که به گردنش انداخته شده بود طول مسیر را با ما همراهی کرد. آن جوانان با یک ریسمان نامریی که خود سازنده آن بودید در تمام طول مسیر بارها و بارها خاطره صبح و تک تک جملات را مرور کردیدو آن صحنه ها را برای خود بارها در ذهن خویش تکرار کردید.شما باریسمان نامریی که دیده نمی شود ولی وجود داشت و دارد، از صبح با جملات و کلمات آن جوانان بازی خورده اید. و آنقدر اسیر این بازی بوده ایدکه هدف اصلی از این سفر معرفتی را از یاد برده اید.من به جرات می توانم بگویم که آن جوانان از شما قوی تر بوده اند چرا که با یک ادا و اطوارساده همه شما را تحت کنترل خود قرارداده اند و مادامی که شما خاطره صبح را در ذهن خود یدک بکشید هرگز نمی توانید ادعای آزادی و استقلال فکری داشته باشید و در نتیجه خود را شایسته نور معرفت بدانید. یادبگیرید که در زندگی همه اتفاقات چه خوب و چه بد را در زمان خود به حال خود رها کنیدو در هر لحظه فقط به خاطرات همان لحظه بیاندیشید. اگر غیر از این عمل کنید. به مرور زمان حجم خاطراتی که با خود یدک می کشید آنقدر زیاد می شود که دیگر حتی فرصت یک لحظه تماشای دنیا را نیز از دست خواهید داد.


---------------------------------------------

ریسمان نامرئی

 

شیوانا به همراه تعداد زیادی از شاگردان خود صبح زود عازم معبدی در آنسوی کوهستان شدند. ساعتی که راه رفتند به تعدادی دختر و پسر جوان رسیدند که در کنار جاده مشغول استراحت بودند. دختران و پسران کنار جاده وقتی چشمشان به گروه شیوانا افتاد شروع کردند به مسخره کردن آنها و برای هر یک از اعضای گروه اسم حیوانی را درست کردند و با صدای بلند این اسامی ناشایست را تکرار کردند. شیوانا سکوت کرد و هیچ نگفت.وقتی شبانگاه گروه به آنسوی کوهستان رسیدند و در معبد شروع به استراحت نمودند. شیوانا در جمع شاگردان سوالی مطرح کرد و از آنها خواست تااثر گذار ترین خاطره این سفر یک روزه را برای جمع بازگو کنند. تقریبا تمام اعضای گروه مسخره کردن صبحگاهی جوانان کنار جاده را به شکل بازگو کردندو در پایان خاطره از این عده به صورت جوانان خام و ساده لوح یاد کردند. شیوانا تبسمی کرد و گفت:" شما همگی متفق القول خاطره این جوانان را از صبح با خود حمل کردید و در تمام مسیر با این اندیشه کلنجار رفتید که چرا در آن لحظه واکنش مناسبی را از خود ارائه ندادید!؟ شما همگی از این جوانان با صفت ساده لوح و خام یاد کردید اما از این نکته کلیدی غافل بودید که همین افراد ساده لوح و بی ارزش تمام روز شما را هدر دادند و حتی همین الآن هم بخش اعظم فکر و خیال شما را اشغال کردند.اگر حیوانی که وسایل ما را حمل می کرد توسطافساری که به گردنش انداخته شده بود طول مسیر را با ما همراهی کرد. آن جوانان با یک ریسمان نامریی که خود سازنده آن بودید در تمام طول مسیر بارها و بارها خاطره صبح و تک تک جملات را مرور کردیدو آن صحنه ها را برای خود بارها در ذهن خویش تکرار کردید.شما باریسمان نامریی که دیده نمی شود ولی وجود داشت و دارد، از صبح با جملات و کلمات آن جوانان بازی خورده اید. و آنقدر اسیر این بازی بوده ایدکه هدف اصلی از این سفر معرفتی را از یاد برده اید.من به جرات می توانم بگویم که آن جوانان از شما قوی تر بوده اند چرا که با یک ادا و اطوارساده همه شما را تحت کنترل خود قرارداده اند و مادامی که شما خاطره صبح را در ذهن خود یدک بکشید هرگز نمی توانید ادعای آزادی و استقلال فکری داشته باشید و در نتیجه خود را شایسته نور معرفت بدانید. یادبگیرید که در زندگی همه اتفاقات چه خوب و چه بد را در زمان خود به حال خود رها کنیدو در هر لحظه فقط به خاطرات همان لحظه بیاندیشید. اگر غیر از این عمل کنید. به مرور زمان حجم خاطراتی که با خود یدک می کشید آنقدر زیاد می شود که دیگر حتی فرصت یک لحظه تماشای دنیا را نیز از دست خواهید داد.


---------------------------------------

اول ماموریت بعدا معرفت

 

روزی شیوانا برای جمعی از شاگردانش درس می گفت. مردی با تکبر وارد مجلس درس شد و خطاب به شیوانا گفت که او یکی از مامورین عالی رتبه امپراتور است و آمده است تا از بیانات استاد بزرگ معرفت درس بگیرد. شیوانا با تبسم پرسید:" جناب امپراتور شما را به چه شغلی در این منطقه گمارده اند؟!"
مامور امپراتور گفت:" ماموریت من ساخت جاده و بازسازی و اصلاح جاده های منتهی اصلی و فرعی این سرزمین است."
لبخند شیوانا محو شد و با خشم بر سر مامور فریاد زد:" تو که از سوی امپراتور مامور شده ای تا جاده ها را اصلاح کنی به چه جراتی در این کلاس حضور یافته ای. هیچ می دانی که چقدر گاری به خاطر چاله های ترمیم نشده در سطح معابر چرخهایشان شکسته و چقدر اسب و قاطر به خاطر سنگ ها و موانع پراکنده در سطح جاده دست و پا شکسته شده اند؟آیا از جاده دهکده عبور کردی و مشکلات آن را در هنگام بارندگی و حتی در مواقع عادی ندیدی!؟ تو این وظیفه سنگین نگهداری و بازسازی جاده ها را از امپراتور پذیرفتی و آن را به خوبی انجام نداده ای و بعد آرام و با غرور به کلاس من آمده ای تا درس معرفت بگیری!؟ شرط اول کسب معرفت این است که ماموریت نهاده شده بر دوش خودت را به نحو احسن انجام دهی. دفعه بعد که خواستی به این کلاس بیایی، یا ماموریتت را به فرد صلاحیت دار دیگری محول کن و یا اینکه آن را به درستی انجام بده و بعد از پایان کار به سراغ معرفت بیا. شایستگی در انجام امور زندگی به نحو احسن شرط اساسی پذیرفته شدن در کلاس های معرفت شیوانا است."


می گویند از آن به بعد جاده ها و معابر منتهی به دهکده شیوانا در سراسر سرزمین بهترین بودند. شیوانا هر وقت در این جاده قدم می گذاشت با لبخند می گفت:" این مامور جاده ها زرنگ ترین شاگرد غیر حضوری کلاس معرفت است."

-------------------------------------

ولخرجی درون تو!

 

 

 

 

در دهکده شیوانا مردی بود که ثروت زیادی داشت . اما هر وقت برای خرید به بازار می رفت کمتر از مقدار مورد نیاز خودش بر می داشت و همیشه از بابت نداشتن پول کافی با فروشنده مشکل داشت . روزی در بازار اصلی دهکده به خاطر همراه نداشتن پول کافی دچار مشکل شد و از شیوانا که در کنار اوایستاده بود خواست تا مبلغی به او قرض دهد تا بتواند خریدش رزا انجام دهد.شیونا پول قرض را به این شرط داد که مرد ثروتمند همان روز به محض بر گشتن به منزلش آن را به مدرسه باز گرداند.

مرد ثروتمند ناراحت وخشمگین به منزل رفت و پول قرض را برداشت و مستقیم به مدرسه شیوانا رفت و در حالی که به شدت عصبانی بود پول را مقابل شیوانا گذاشت و گفت:"همه اهل این دهکده می دانند که من ثزوتی بی حد و حصر دارم و می توانم تمام این مدرسه را یکجا بخرم.تو در من چه دیدی که این قدر برای پس گرفتن پولت عجله داشتی.!؟

شیوانا گفت:"یک اهریمن ولخرج که تواز ترسش پول کلفی با خودت برنمی داری که نکند این اهریمن تو را وسوسه کند و یشتر از آنچه باید در بازار پول خرج کنی . این نشان می دهد تو از رو در رو شدن با این اهریمن وسوسه گر و ولخرج عاجزی و به همین خاطر با پول کم برداشتن سعی می کنی او را ناتوان سازی.وقتی تو خودت نمی توانی با این اهریمن وسوسه گر درون وجودت آعتماد کنی و با سخت گیری خود را از شر او خلاص می کنی ،چگونه انتظار داری من به تو اعتماد کنم و از هدر رفتن پولم نترسم.!؟"

--------------------------

چون یک راه بیشتر نیست !

 

 

 

بر اثر ریزش باران بخشی از جاده ورودی دهکده شسته شده بود و مردم برای عبور و مرور به زحمت افتاده بودند.کد خدای ده برای اینکه موقتاً مشکل را حل کند چند تنه درخت بزرگ را روی قسمت خراب جاده انداخت و آنها را با طناب بست و از مردم خواست تا با احتیاط و البته با ترس و زحمت زیاد از روی تنه ها عبور کنند.و مردم هم که چاره ای نداشتند با دلهره و سختی و عذاب فراوان از این نیمه کاره و خطرناک عبور می کردند و چیزی نمی گفتند . شیوانا به محض اطلاع از این اتفاقٍٍٍٍ ،شاگردان مدرسه و اهالی را دور خود جمع کرد و جاده ای جدید و مقاوم تر را در سمتی دیگر از دهکده با سنگ و ساروج درست کرد.چند هفته بعد که جاده جدید درست شد مردم راحت و بی دردسر از جاده جدید رفت و آمد می کردند.کدخدا که شاهد سختی کار و زحمت شدید شیوانا و اهالی مدرسه و داوطلبان دهکده بود نزدیک شیوانا آمد و با طعنه پرسید :"من نمیدانم چرا شما همیشه راه سخت را انتخاب می کنید !؟"

شیوانا نگاهش را پرسش گرانه به چهره کدخدا دوخت و گفت : " چرا فکر می کنی که من هم مثل تو ،دو ، راه می بینم !؟ برای مشکلی که اتفاق افتاد یک راه بیشتر وجود نداشت و آن هم در حال حاضر همین راه سنگی بود .من راه دومی ندیدم که به قول تو ساده تر باشد و سختی کمتری داشته باشد ! در واقع این منم که در حیرتم چرا تو همیشه اصرار داری راه اشتباه را انتخاب کنی و بعد اسمش را راه ساده بگزاری !؟ راه ساده که راه نیست !!؟ راه حل همیشه باید اساسی باشد و راه چاره اساسی هم هیچ وقت ساده نیست و زحمت و هزینه می طلبد. "

----------------------------

گرانبهاترین الماس

 

 

مرد ثروتمندی شیفته زن فقیری شده بود و با هزار زحمت و دردسر و با وجود مخالفت شدید اعضای فامیل ، سرانجام موفق شده بود با آن زن ازدواج کند. روزی

شیوانا از مقابل مزرعه آن مرد عبور می کرد . تعدادی از فامیل های مرد ثروتمند در کنار شیوانا راه می رفتند . یکی از آن ها با تاسف گفت : " من نمی فهمیم این

مرد با این همه ثروت و دارایی چرا زحمت ازدواج با این دختر فقیر و تنگدست را بر خود هموار کرد ؟ او می توانست با دختری از خانواده یبه مراتب پولدارتر ازدواج کند

و از این مسیر به کلی ثروت و فرصت جدید دست یابد ؟ در حیرتم که در ازای ازدواج با این زن بی پول او چه چیزی به دست آورده است ؟"

شیوانا لبخندی زد و گفت : " آن زن شاید به ظاهر چیزی در بساط نداشته باشد اما عفت و پاکدامنی و مهمتر از همه عشق و علاقه اش را به طور انحصاری به این

مرد تقدیم کرده است . این ها چیزهای بی ارزشی نیستند که گما ن شود از پول و دارایی کم اهمیت ترند . الماس های گرانبهایی هستند که این مرد ثروتمند ارزش

آنها را درک کرده و برای تصاحب و حفظ این الماس ها همه کنایه ها و سختی ها را هو به جان پذیرفته است . شاید علت حیرت بقیه از رفتار این مرد نا توانی

آن ها در دیدن این الماس ها باشد ."

------------------------------

حتی یک سکه هم خرج نکن اگر ...!

 

مرد ثروتمندی از دنیا رفت و تمام ثروت خود را به تنها پسرش که هیچ فن و مهارتی نمی دانست به ارث گذاشت.این پسر جوان که خام و نا پخته بود مغرور از ثروت

باد اورده پدر در دهکده شیوانا قدم می زد و به جوانان دهکده فخر می فروخت .

روز ی شیوانا و چندین نفر از شاگردانش مشغول درست کردن حمام دهکده بودند .چند نفری مخزن آب گرم را درست می کردند و عده ای مجرای فاضلاب و خلاصه

هر کدام به کاری مشغول بودند .پسر پولدار از آنجا می گذشت با غرور نگاهی به شاگردان مدرسه که جوان و هم سن و سال خودش بودند انداخت و با خنده ای

تمسخر آمیز گفت : " می بینم که به خاطر رضای خدا و مجانی این همه زحمت می کشید و آخر سر هم همان آش مدرسه نصیبتان می شود . من آنقدر ثروت

دارم که می توانم تا پایان کار هر دقیقه ی سکه جلوی شما بیندازم و اصلا هم فقیر نشوم ."شیوانا که آنجا بود بلافاصله گفت : " بر عکس ای جوان به

تو پیشنهاد می کنم که از همین الان در زندگی به شدت خسیس شو و حتی یک سکه هم خرج نکن ثروتی که شانسی نصیبت شده دیگر به سراغت نمی آید

بنابراین اگر خسیس نباشی و با وسواس پولت را خرج نکنی دیری نمی گذرد که سکه هایت تمام می شوند و مجبور می شوی برای سیر کردن شکم خودت

کاری انجام دهی .چون کاری بلد نیستی و هنری نداری و به درد کسی نمی خوری هیچ کس به تو کار نمی هد و ان موقع حتی نمی توانی پول لازم برای خرید

یک کاسه آش را هم به دست آوری . بنابراین پیشنهاد می کنم همین الان زودتر به خانه ات برو و به شدت مواظب سکه هایت باش که اگر یک دانه از انها کم

شود دیگر نمی توانی آن را به دست آوری ! آیا تا به حال فکر نکرده ای آدم هایی که مثل تو ثروت بادآورده نصیبشان شده این قدر خسیس اند

--------------------------

آن یک نفر !

 

 

 

در یک غروب زمستانی شیوانا از جاده خارج دهکده به سمت روستا روان بود. در کنار جاده مردی را دید که زخمی روی زمین افتاده است و کنار او چند

نفر درحال تماشا و نظاره ایستاده اند. شیوانا به جمعیت نزدیک شد و پرسید:" چرا به این مرد کمک نمی کنید؟!؟"


جمعیت گفتند:" طبق دستور امپراتور هرکس یک فرد زخمی را به درمانگاه ببرد مورد بازپرسی و آزار قرار می گیرد. چرا این دردسر را به جان بخریم. بگذار یک

نفر دیگر این کار را انجام دهد. چرا ما آن یک نفر باشیم؟!"

شیوانا هیچ نگفت و بلافاصله لباسش را کند و دور مرد زخمی پیچید و او را به دوش خود افکند و پای پیاده به سرعت او را به درمانگاه رساند. اما مرد زخمی

جان سالم به در نبرد و ساعتی بعد جان داد. شیوانا غمگین و افسرده کنار درمانگاه نشسته بود که مامورین امپراتور سررسیدند و او را به جرم قتل مرد

زخمی به زندان بردند.

شیوانا یکماه در زندان بود تا اینکه مشخص شد بیگناه است و به دستور امپراتور از زندان آزاد شد. روز بعد از آزادی مجددا شیوانا در جاده یک زخمی دیگر

را دید. بلافاصله بدون اینکه لحظه ای درنگ کند دوباره لباس خود را کند و دور مرد زخمی انداخت و او را کول کرد تا به درمانگاه ببرد. جمعیتی از تماشاچیان

به دنبال او به راه افتادند و هرکدام زخم زبانی نثار او کردند. یکی از شاگردان شیوانا از او پرسید:" چرا با وجودی که هنوز دیروز از زندان زخمی قبل خلاص

شده اید دوباره جان خود را به خطر می اندازید؟!"شیوان تبسمی کرد و پاسخ داد:" خیلی ساده است! چون احساس می کنم اینکار درست است!

و یک نفر باید چنین کاری را انجام دهد. چرا من آن یک نفر نباشم؟!"

---------------------------------

نشانه عشق
 

پسری جوان که یکی از مریدان شیفته شیوانا بود، چندین سال نزد استاد درس معرفت و عشق می آموخت. شیوانا نام او را "ابر نیمه تمام" گذاشته بود و به احترام استاد بقیه شاگردان نیز او را به همین اسم صدا می زدند. روزی پسر نزد شیوانا آمد و گفت دلباخته دختر آشپز مدرسه شده است و نمی داند چگونه عشقش را ابراز کند!؟ شیوانا از "ابر نیمه تمام" پرسید:" چطور فهمیدی که عاشق شده ای؟!"
پسر گفت:" هرجا می روم به یاد او هستم. وقتی می بینمش نفسم می گیرد و ضربان قلبم تند می شود. در مجموع احساس خوبی نسبت به او دارم و بر این باورم که می توانم بقیه عمرم را در کنار او زندگی کنم!"
شیوانا گفت:" اما پدر او آشپز مدرسه است و دخترک نیز مجبور است به پدرش در کار آشپزی کمک کند. آیا تصور می کنی می توانی با کسی ازدواج کنی که برای بقیـه همکلاسی هایت غذا می پزد و ظرف های غذای آنها را تمیز می کند."
"ابرنیمه تمام" کمی در خود فرو رفت و بعد گفت:" به این موضوع فکر نکرده بودم. خوب این نقطه ضعف مهمی است که باید در نظر می گرفتم."
شیوانا تبسمی کرد و گفت:" پس بدان که عشق و احساس تو به این دختر هوسی زودگذر و التهابی گذرا بیش نیست و بی جهت خودت و او را بی حیثیت مکن!"
دو هفته بعد "ابر نیمه تمام" نزد شیوانا آمد و گفت که نمی تواند فکر دختر آشپز را از سر بیرون کند. هر جا می رود او را می بیند و به هر چه فکر می کند اول و آخر فکرش به او ختم می شود." شیوانا تبسمی کرد و گفت:" اما دخترک نصف صورتش زخم دارد و دستانش به خاطر کار، ضخیم و کلفت شده است. به راستی بد نیست که همسر تو فردی چنین زشت و خشن باشد. آیا به زیبایی نه چندان زیاد او فکر کرده ای! شاید علت این که تا الان تردید کرده ای و قدم پیش نگذاشته ای همین کم بودن زیبایی او باشد؟!" پسر کمی در خود فرو رفت و گفت:" حق با شماست استاد! این دخترک کمی هم پیر است و چند سال دیگر  شکسته می شود. آن وقت من باید با یک مادربزرگ تا آخر عمر سر کنم!"
شیوانا تبسمی کرد و گفت:" پس بدان که عشق و احساس تو به این دختر هوسی زودگذر است و التهابی گذرا بیش نیست پس بی جهت خودت و او را بی حیثیت مکن!"
پسرک راهش را کشید و رفت. یکی از شاگردان خطاب به شیوانا گفت که چرا بین عشق دو جوان شک و تردید می اندازید و مانع از جفت شدن آنها می شوید. شیوانا تبسمی کرد و پاسخ داد:" هوس لازمه جفت شدن دو نفر نیست. عشق لازم است و "ابر نیمه تمام" هنوز چیزهای دیگر را بیشتر از دختر آشپز دوست دارد."
یک ماه بعد خبر رسید که "ابر نیمه تمام" بی اعتنا به شیوانا و اندرزهای او درس و مشق را رها کرده است و نزد دختر آشپز رفته و او را به همسری خود انتخاب کرده است و چون شغلی نداشته است در کنار پدر همسر خود به عنوان کمک آشپز استخدام شده است.
یکی از شاگردان نزد شیوانا آمد و در مقابل جمع به بدگویی "ابر نیمه تمام" پرداخت و گفت: " این پسر حرمت استاد و مدرسه را زیر پا گذاشته است و به جای آموختن عشق و معرفت در حضور شما به سراغ آشپزی رفته است. جا دارد او را به خاطر این بی حرمتی به مرام عشق و معرفت از مدرسه بیرون کنید؟!"
شیوانا تبسمی کرد و گفت:"دیگر کسی حق ندارد به کمک آشپز جدید مدرسه "ابر نیمه تمام" بگوید. از این پس نام او "تمام آسمان" است. اگر من از این به بعد در مدرسه نبودم سوالات خود در مورد عشق و معرفت را از "تمام آسمان" بپرسید. همه این درس و معرفت برای این است که به مرحله و درک "تمام آسمان " برسید. او اکنون معنای عملی و واقعی عشق را در رفتار و کردار خود نشان داده است."

-------------------------

حمل تحمل


 

شیوانا استاد معرفت بود.اما بسیاری از مردم عادی، از راه های دور و نزدیک نزد او می آمدند تا برای مشکلاتشان راه حل ارایه دهد. روزی مردی نزد شیوانا آمد و گفت که از زندگی زناشویی اش راضی نیست و فقط به خاطر مشکلات بعدی جرات و توان جدایی از همسرش را ندارد. مرد از شیوانا پرسید که آیا این تحمل اجباری رابطه زناشویی او و همسرش درست است و یا این که او می تواند راه حل دیگری برای خلاصی از این درد جانکاه پیدا کند؟!
در دست مرد قفسی بود که داخل آن دو پرنده کوچک نگهداری می شدند. شیوانا دست دراز کرد و در قفس را باز کرد و هر دو پرنده را از قفس بیرون آورد و به سمت آسمان پرتاب کرد. یکی از پرنده ها پر کشید و مانند تیری که از چله کمان رها می شود در فضا گم شد. اما پرنده دوم در چند قدمی روی زمین فرود آمد و با اشتیاق فراوان دوباره به سمت قفس پر کشید و به زور خودش را از در کوچک قفس داخل آن انداخت!  شیوانا لبخندی زد و هیچ نگفت. مرد درحالی که بابت از دست دادن پرنده اش آزرده شده بود با تلخی گفت:" پرنده ای که پرید و رفت ساکت ترین و زیباترین بود. در حالی که پرنده ای که برگشت بیشتر از همه آواز می خواند و خودش را به در و دیوار قفس می زد. همیشه فکر می کردم این که آواز غمگین می خواند بیشتر طالب رفتن است. اما دل غافل که ساکت ترین پرنده مشتاق رفتن بود. این دیگر چه حکایتی است نمی دانم!"
شیوانا لبخندی زد و گفت:" هر دو پرنده چیزی را تحمل می کردند. آن که رفت دوری از آزادی را تحمل می کرد و وقتش که رسید به سمت چیزی پر کشید که آرزویش را داشت! اما این دومی که آواز می خواند و از میله های قفس شکوه داشت خود تحمل کردن را تحمل می کرد و دوست داشت. او دوباره به قفس بازگشت تا مبادا احساس "تحمل کردن" را از دست بدهد!
مرد نگاهی به شیوانا انداخت و در حالی که به آسمان خیره شده بود گفت:" یعنی می گویید من شبیه این پرنده ای هستم که قفس را انتخاب کرد؟!"
شیوانا سری تکان داد و گفت:" تو از تحمل برای خود قفسی ساخته ای و در این قفس شروع کرده ای به آواز و شعر اندوهگین خواندن و از دیگران هم می خواهی در قفس بودن تو را تحسین و تایید کنند. حال آنکه بیشتر از همه تو اسیر قفس خودت هستی. تو حمال تحمل خود هستی. پرنده ای که بخواهد برود راهش را می کشد و می رود و دیگر حتی به قفس فکر نمی کند! تو همه این سال ها قفس زندگی ات را می پرستیدی و در عین حال بار سنگین تحمل را نیز حمل می کردی. به همین سادگی!

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.